سیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهامسیب سرخ آرزوهای مامان ، قاصدک رویاهام ، رهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

قاصدک دوست داشتنی من رهام

یه خبر خوش !!!

من ، قاصدک رویاهای مامان ، اومدم تو دل مامانم !! توی بهشت غرق در بازی بودم، یکی از فرشته ها اومد و گفت دیگه وقت سفره ، یک دفعه با دلهره دامنشو گرفتم ! ناگهان از رو زمین صدای مامانم رو شنیدم که هی می گفت : منتظر منه اونوقت بود که دیگه بی تاب شدم برای بوسیدن و بوییدنش چند وقتی بود آسمون دل مامانم یه خورشید کوچک می خواست ، و من الان مثل خورشید تو آسمون دلش نشستم                                       ...
29 فروردين 1391

هوای ملس بهار

 یه عصر دل انگیز دیروز عصر و دیشب ساعت های فوق العاده ای رو گذروندم ! عصر با خاله فاطمه و خاله مهری و عرشیا جیگری رفتیم پیاده روی ! دو روز بارون اومده بود  و هوا حسابی بهاری و لطیف بود ، هیچ چیزی بیشتر از قدم زدن تو این هوا نمی تونست حال مامان رو دگرگون کنه ! به اندازه یه بهار بهمون خوش گذشت . عرشیا چترشو هم با خودش آورده بود  که اگه دوباره بارون اومد خیس نشه .   عسل مامان ! خونه مامان جون من ، هم نزدیک کوهه هم جنگل . اون طرفها که میرم روحم تازه می شه و احساس می کنم زنده ام . متاسفانه من کمی ازشون فاصله دارم . و هزار حیف که هر روز نیستم تا مثل سالهای قبل بهار ، تابستان ، پاییز و ...
27 فروردين 1391

جمعه دلگیر

سلام خورشید مامان حالت که خوبه ؟؟!! امروز جمعه است و الان دیگه غروب شده .  اینجا هوا بارانیه و آسمون ابری !!! دل مامان به اندازه همین آسمون گرفته !!! و از صبح تا حالا به اندازه آسمون گریه کرده   در ضمن معده مامان خیلی درد می کنه ؛ میشه دعا کنی خوب بشه ؟! متاسفم که اینطور شده عزیز دلم ! گاهی وقتها فقط گریه کردن باعث میشه غصه هامون کم بشه و دوباره خوشحالی بیاد سراغمون . از صبح تا دو سه ساعت قبل باد خیلی شدیدی می وزید ، می دونی که مامان چقدر از باد می ترسه ! دیشب هم همینطور ، به همین علت مامان اصلا دیشب خوب نتونست بخوابه .   دلم یه عالمه برای مامان جون و آقا جونم و برادر و خواهرام تنگ شده ...
25 فروردين 1391

همکار مامان

سلام مامانم قاصدک نانازم امروز صبح تو اداره با صحنه جالبی روبرو شدم که دلم می خواد برات تعریف کنم . صبح که رفتم دستشویی تا دستهامو بشورم متوجه شدم که یکی از همکارای خانم تو دستشویی داره حالش بهم می خوره و ..... ازش پرسیدم چرا حالت بهم خورد ؟؟ سرش رو تکون داد و یه لبخند ناز زد  ؛ من فهمیدم ماجرا چیه ؟؟!!!!!! گل من ! اون یه مامان جوون بود که یه قاصدک تازگی اومده بود تو دلش     "  آخه وقتی قاصدک ها تازه میان تو دل ماماناشون , سیستم بدن مامان ها عوض می شه تا شرایط مناسب برای بزرگ شدن قاصدک ها فراهم بشه و این تغییرات اولش کمی مامانیارو اذیت می کنه اما خوشحالی بودن با قاصدک ...
22 فروردين 1391

تولد پدر بزرگ ها

بهار که میشه پروانه ها کم کم متولد می شن و به پرواز در می آن ؛ پروانه قشنگم بهار شده ها  !!! امروز دوشنبه است . یعنی از شروع هفته سه روز داره می گذره . دیروز آقاجونم بیمارستان بود و من اوقاتم تلخ تلخ .  رفته بود چشمش رو عمل کنه ، الهی شکر الان حالش خوبه . دیشب با پدر و خانواده دایی علی رفتیم دیدنش . در ضمن تولدش هم بود    پدر پیشنهاد داد براش کیک تولد بگیریم ،  زن دایی کیک گرفت   و ما گل و چیزهای دیگه . حسابی بهش روحیه دادیم . یه تولد خودمونی گرفتیم و کلی خندیدیم . عرشیا عسل دلش می خواست شمع ها رو فوت کنه ؛ گفتیم نمی شه تولد آقا جونه و باید خودش شمع ها رو فوت کنه . الهی بگردم ا...
21 فروردين 1391

امروز مامان

سلام عشق شیرینم دل مامان اندازه تمام چیزهای دوست داشتنی تو دنیا برات تنگ شده ! امشب با اینکه خسته ام دلم نیومد بهت سر نزنم (دایی علی اسباب کشی داشت و مامان و پدر  رفتند و بهشون کمک کردند . دایی علی یه فرشته بی همتاست وقتی بیای تو دنیای مامان می بینی . من عاشق خودش و خانوادشم )!  البته چند روزیه مامان تو دفترچه خاطراتش برات می نویسه پدر رفته هیات ؛ آخه ایام شهادت دختر عزیز پیامبر مهربونمونه (حضرت فاطمه (س))  . صبح هم با چند تا از دوستهاش رفته بود قم ؛ حرم حضرت معمومه (س) که از بچه های حضرت فاطمه (س) است              ...
18 فروردين 1391

ارمیا

سلام عسلم ، خوبی ؟!!! دو شب پیش یه مهمون کوچولوی عزیز داشتیم ؛ دیروز نبودم برات تعریف کنم . می دونی مهمون کوچولومون کی بود ؟ جوجه طلایی یا به قول مامانش کلوچه عسلی (ارمیا) ارمیا به همراه مامان و باباییش اومدند خونمون عید دیدنی . شب بود و ناگهان برقهای خونه ما قطع شد ( برق چیزیه که آدمهای دنیای مامان از اون زمانی که خورشید خانم مهربون می ره که پشت کوهها بخوابه برای روشن کردن خونشون استفاده می کنند )   مجبور شدیم شمع روشن کنیم      پدر خیلی از این بابت ناراحت شده بود هی می رفت کنتور برق رو وارسی می کرد تا ببینه مشکل از کجاست ؟ آخه فقط برق ساختمان ما قطع بود&...
12 فروردين 1391

نهمین شام بهار (سالگرد ازدواج)

ستاره قشنگ آسمون دلم شبت بخیر امشب اولین سالگرد ازدواج منو پدر بود   سال گذشته یعنی سال ١٣٩٠ ( نهمین شب بهار ) ؛ منو پدر رسما زندگی مشترکمون رو شروع کردیم . یعنی از خانواده های عزیزی که جونمون واسشون در می رفت جدا شدیم و اومدیم به خونه قشنگی که الان توش زندگی می کنیم . امشب منو پدر خانواده هامون رو دور هم جمع کردیم تا تو شادی سالروز تولد دوبارمون شریک باشند . اول قرار بود همه باهم بریم زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) بعد هم شام و ... ولی دیشب هوا بارونی شد و سرد ؛ و امروز هم تا ظهر هوا ابری بود اینه که برنامه عوض شد قرار شد بریم یه پارک نزدیک خونه که اگر یه موقع بارون اومد یا کسی سردش شد بتونیم سریع برگردیم خونه ؛ هوا وا...
10 فروردين 1391

7 سین

سلام بهارم ! بهت قول داده بودم عکس هفت سینمو بگذارم ببینی اما قبلش می خوام کمی درباره اون برات توضیح بدم . تو سرزمینی که ما توش زندگی می کنیم بهار که می شه خانواده ها یه سفره می چینند که توش علاوه بر آیینه و قرآن و ماهی قرمز و شمع از هفت تا چیز دیگه استفاده می شه که اسمشون با سین شروع می شه و هر کدوم معنی خاصی دارند. مثل : سبزه : موجب فراوانی و برکت در سال نو           سیب سرخ : نمادی از باروری و تولد              سمنو : نماد باروری              &nbs...
9 فروردين 1391

بهار

فصل شکوفه های هزار رنگ اومده ، شکوفه من ! این روزها همه آدمهای سرزمین قشنگ ما ایران حس خوشرنگی دارند و امیدوار هستند سال جدید که با اومدن بهار شروع شده  براشون سالی متفاوت و به یاد موندنی باشه ، مردم تو سال جدید چیزهای نو می خرند ، خونه هاشون رو تمیز می کنند گل می خرند و تدارک چیدن یک سفره هفت سین زیبا رو می بیینند ( در این مورد بعدا مفصل برات می گم جان شیرینم ) ، به هم دیگه هدیه می دن که بهش می گن عیدی ، به بچه ها که تو عید خیلی خوش می گذره کلی عیدی می گیرند و گردش و تفریح می رن ، حتی بزرگترها هم خیلی اوقات عیدی میگیرن . مثلا منو پدر علاوه بر کوچولوها به مامانامون و عمه ها و خاله ها عیدی میدیم و خود منم عیدی م...
8 فروردين 1391